این آتش ماندنی بود
همچون کتیبهای
بر فراز صخره خاطرهام
در دلتنگی غروب غربت
دیوانهوار از آتش میگذرم ،
گویی که از زردی هزار ساله رها میشوم
در انحنای این شب چارشنبه
شعلهها
رقصان و پای کوبان
بالا میروند
در این سردگاه ِ صبوران
عبور نور و صدا را از سرزمینم میشنوم
و قبای شعلهور مردی که در حریق هوس میسوزد
در این تهاجم سرما، مگر گناه تو چه اندازه بود!
که از عذاب آتش میترسی!
مگر تا قیامت
چه اندازه راه است!
ح مقدم (بادبان)
![](https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEggFR0gwCQRwg8gCp8oIQLjzYFzZiam2ijBW_eZLmLbxPIFfru66M3b-Y5AJJO_rdvNfYE5RdMAeIXDBz-dDryNTqT0WkVopDh-A9Xws_nwf9zWUJaRdkjbh7yYpA9Wkgb58E-kdg/s400/char.jpg)
0 نظرات:
ارسال یک نظر